بازگشت به صفحه نخست

فرازي از مناجات‌هاي خواجه‌عبدالله انصاري

 
اشاره:

مناجات هاي خواجه عبدالله انصاري به سبب شور و عمقي که در خود دارد لبريز از عشق و معاني بلند است. در ماه مبارک رمضان فرازهايي از مناجات‌هاي اين عارف آزاده را پيشکش خوانندگان مي‌کنيم.

زندگاني بي تو بردگي است

الهي هرچه نشان مي شمردم پرده بود و هرچه مايه مي دانستم بهيده بود. اي کردگار نيکوکار آنچه بي ما ساختي بي ما راست دار.

از بس که دو ديده در خيالت دارم                      در هر چه نگه کنم تويي پندارم

الهي راهم نما به خود و باز رهان مرا از بنده خود. اي رساننده به خود برسانم که کسي نرسيده به خود. بارالها ياد تو عيش است و مهر تو سور، شناخت تو ملک است و ياد تو سرور، و صحبت و نزديکي تو نور. جوينده تو کشته با جان است و يافت تو رستخيز بي صور.

الهي نه جز از شناخت تو شادي است نه جز از يافت تو زندگاني. زندگاني بي تو بردگي است و زنده به تو هم زنده و هم زندگاني است.

غم کي خورد آن که شاد و ما نيش تويي              يا کي مرد او که زندگانيش تويي
در نسيه آن جهان کجا دل بندد                          آن کس که به نقد اين جهانيش تويي

الهي اي يافته و يافتني، از مست چه نشان دهند جز بي خويشتني. همه خلق را محنت از دوري است و اين بيچاره را از نزديکي، همه را تشنگي از نايافت آب است و ما را از سيرآبي.

اي عاشق دل سوخته اندوه مدار                        روزي به مراد عاشقان گردد کار

الهي مرا دردي است که بهي مباد. اين درد مرا صواب است. با خرسندي دردمندي به درد خود کسي را چه حساب است.

الهي گاهي به خود نگرم گويم از من زارتر کيست، گاهي به تو نگرم گويم از من بزرگوارتر کيست؟ بنده چون به خود نگرد به زبان تحقير از کوفتگي و شکستگي خود گويد:

پر آب دو ديده و پر آتش جگرم                        پر باد دو دستم پر از خاک سرم

يار از غم من خبر ندارد گويي

الهي کار تو بي ما به نيکويي درگرفتي، چراغ خود را بي ما به مهرباني افروختي، خلعت نور از غيب بي ما به بنده نوازي فرستادي، چون رهي را به لطف خود به اين آرزو آوردي، چه شود به لطف خود ما را به سر بري.
الهي تو دوستان خود را به لطف پيدا گشتي تا قومي را به شراب انس مست کردي، قومي را به درياي دهشت غرق کردي، ندا از نزديک شنوانيدي و نشان از دور دادي، رهي را بازخواندي و آن گاه خود نهان گشتي.

از وراي پرده خود را عرضه کردي و به نشان بزرگي خود را جلوه نموده تا آن جوانمردان را در وادي دهشت گم کردي و ايشان را در بي تابي و بي تواني سرگردان،.

داور آن دادخواهان تويي و داد ده آن فريادکنان تويي، تا آن گم شده کي به راه آيد و آن غرق شده کجا به کران افتد و آن جان هاي خسته کجا بياسايند و اين قصه نهاني را کي جواب آيد و شب انتظار آنان را کي بامداد آيد؟

يار از غم من خبر ندارد گويي                          يا خواب به من گذر ندارد گويي
تاريک تر است هر زماني شب من                    يارب شب من سحر ندارد گويي

الهي تو آني که نور تجلي بر دلهاي دوستان تابان کردي و چشمه هاي مهر در سر ايشان روان کردي. تو پيدا و به پيدايي خود در هر دو گيتي ناپيدا کردي. اي نور ديده آشنايان و سوز دل دوستان و سرور جان نزديکان، همه تو بودي و تويي، تو نه دوري تا تو را جوينده نه غافل تا تو را پرسند، نه تو را جز به تو يابند.

خداوندا يک بار اين پرده من از من بردار و عيب هستي من از من وادار و مرا در دست کوشش مگذار. بار خدايا کردار ما در ميار و زبان ما از ما وادار.

اکنون خود را مي جويم تو را مي يابم

الهي روزگاري تو را مي جستم خود را مي يافتم، اکنون خود را مي جويم تو را مي يابم. اي محب را ياد و انس را يادگار، چون حاضري اين جستن به چه کار؟

الهي يافته مي جويم، با ديده در مي گويم که دارم چه جويم، که مي بينم چه گويم؟ شيفته اين جستجويم. گرفتار اين گفتگويم، اي پيش از هر روز و جدا از هر کس مرا درين سوز هزار مطرف نه بس.
خداوندا سزد که اکنون سموم قهر از آن باز داري و کشته عنايت ازلي را به رعايت ابدي مدد کني.
الهي به عنايت ازلي تخم هدايت کاشتي، به رسالت پيامبران آب دادي، به ياري و توفيق پروردي به نظر خود بارآوردي.

الهي گاه گريم که در اختيار ديوم از بس تاريکي بينم، باز ناگاه نوري تابد که جمله بشريت در جنب آن ناپديد بود. خدايا از تو مي گفتم و گاه از تو مي نيوشيدم ميان جرم خود و لطف تو مي انديشيدم، کشيدا آنچه کشيدم همه نوش گشت چون آواي تو شنيدم.

الهي تو در ازل ما را برگرفتي و کسي نگفت که بردار. اکنون که برگرفتي نه بگذار و در سايه لطف تو خود ميدار.
الهي آنچه ناخواسته يافتني است، خواهنده آن کيست؟ و آنچه از پاداش برتر است پرسش در جنب آن چيست؟ پس هر چه از باران منت است بهار آن دمي است و دانش و کوشش محنت آدمي است.

گفتار تو راحت دل است

خداوندا گفتار تو راحت دل است و ديدار تو زندگي جان. زبان به ياد تو نازد و دل بهر جان به عيان.

الهي دعوي صادقاني ، فرزنده نفس هاي دوستاني ، آرام دل غريباني ، چون در ميان جان حاضري از بيدلي مي گويم که کجايي ، زندگاني را جاني و آيين زياد به خود از خود ترجماني.

الهي به هر صفت که هستم بر خواست تو موقوفم. به هر نام که مرا خوانند به بندگي تو معروفم. تا جان دارم رخت از اين کوي بر ندارم. آن کس که تو در زندگاني او هستي زنده جاويد است.

الهي اگر تو فضل کني، ديگران چه داد و چه بيداد و اگر تو عدل کني فضل ديگران چون باد.

الهي چند نهان باشي و چند پيدا؟ که دلم حيران گشت و جان شيدا. تا کي در استتار و تجلي کي بود آن تجلي جاوداني.
خداوندا چند خواني و راني، بگداختم در آرزوي روزي که در آن روز تو ماني، تا کي افگني و برگيري. اين چه وعده است بدين ديري؟

الهي اين بوده و هست و بودني، من قدر شان تو نادانم، سزاي تو را نتوانم، در بيچارگي خود گردانم، روز به روز بر زيانم، چون مني چون بود ار نگريستن در تاريکي به فغانم که خود بر هيچ چيز هست ماندنم ندانم، چشم بر روي دارم که تو ماني و من نمانم چون من کيست اگر آن روز ببينم اگر به بينم به جان فداي آنم.

خداوندا آنچه من از تو ديدم، دو گيتي بيارايد. شگفت آن که جان من از تو نمي آيد. 

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟

الهي يکتاي بي همتايي، قيوم توانايي، بر همه چيز بينايي، در همه حال دانايي، از عيب مصفايي، از شرک مبرايي، اصل هر دوايي، داروي دل هايي، شاهنشاه فرمانفرمايي، مغزز بتاج کبريايي، بتو رسد ملک خدايي.

الهي نام تو ما را جواز، مهر تو ما را جهاز، شناخت تو ما را امان، لطف تو ما را عيان.

الهي ضعيفان را پناهي. قاصدان را بر سر راهي. مومنان را گواهي. چه عزيز است آن کس که تو خواهي.

الهي اي خالق بي مدد و اي واحد بي عدد، اي اول بي هدايت و اي آخر بي نهايت. اي ظاهر بي صورت و اي باطن بي سيرت، اي حي بي ذلت اي معطي بي فطرت و اي بخشنده بي منت، اي داننده رازها، اي شنونده آوازها، اي بيننده نمازها، اي شناسنده نامها ، اي رساننده گامها، اي مبر از عوايق، اي مطلع بر حقايق، اي مهربان بر خلايق، عذرهاي ما بپذير که تو غني و ما فقير و بر عيب هاي ما مگير که تو قوي و ما حقير، از بنده خطا آيد و ذلت و از تو عطا آيد و رحمت.

الهي اي کامکاري که دل دوستان در کنف توحيد توست و اي که جان بندگان در صف تقدير تو است، اي قهاري که کس را به تو حيلت نيست، اي جباري که گردن کشان را با تو روي مقاومت نيست، اي حکيمي روندگان تو را از بلاي تو گريز نيست، اي کريمي که بندگان را غير از تو دست آويز نيست. نگاه دار تا پريشان نشويم و در راه آر تا سرگردان نشويم.

الهي در جلال رحماني، در کمال سبحاني، نه محتاج زماني و نه آرزومند مکاني، نه کس به تو ماند و نه به کسي ماني. پيداست که در ميان جاني، بلکه جان زنده به چيزي است که تو آني.

الهي کجا باز يابيم آن روز که تو ما را بودي و من نبودم، تا باز به آن روز رسم ميان آتش و دودم... الهي از آنچه نخواستي چه آيد و آن را که نخواندي کي آيد. ناکشته را از آب چيست و ناخوانده را جواب چيست، تلخ را چه سود اگرش آب خودش در جوار است و خار را چه حاصل از آن که بوي گل در کنار است.

الهي هر که تو را شناخت و علم مهر تو افراخت هر چه غير از تو بود بينداخت.
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند        فرزند و عيال و خانمان را چه کند
ديوانه کني هر دو جهانش بخشي                ديوانه تو هر دو جهان را چه کند

ما را آن ده که آن به

الهي دلي ده که شوق طاعت افزون کند و توفيق طاعتي ده که به بهشت رهنون کند.
الهي دانايي ده که در راه نيفتيم و بينايي ده که در چاه نيفتيم.
الهي ديده ده که جز تماشاي ربوبيت نه بيند و دلي ده که غير از مهر عبوديت تو.
الهي پايي ده که با آن کوي مهر تو پوييم و زباني ده که با آن شکر آلاي تو گوييم.
الهي در آتش حسرت آويختيم چون پروانه در چراغ، نه جان رنج ديده نه دل آلم داغ.

الهي در سر آب دارم، در دل آتش، در باطن ناز دارم، در باطن خواهش در دريايي نشستم که آن را اکران نيست، به جان من درديست که آن را درمان نيست. ديده من بر چيزي آيد که وصف آن به زبان نيست.

الهي اي کريمي که بخشنده عطايي و اي حکيمي که پوشنده خطايي و اي احدي که در ذات و صفات بي همتايي و اي خالقي که راهنمايي و اي قادري که خدايي را سزايي، به ذات لايزال خود و به صفات با کمال خود و به عزت جلال خود و به عظمت جمال خود که جان ما را صافي خود ده، دل ما را هواي خود ده، چشم ما را ضياء خود ده و ما را آن ده که آن به.

يا رب تو مرا انابتي روزي کن                   شايسته خويش طاعتي روزي کن
زان پيش که فارغ شوم از کار جان              اندر دو جهان فراغتي روزي کن

الهي اي بيننده نمازها، اي پذيرنده نيازها، اي داننده رازها و اي شنونده آوازها، اي مطلع بر حقايق و اي مهربان بر خلايق. عذرهاي ما بپذير که تو غني و ما فقير، عيب هاي ما مگير که تو قوي و ما حقير. اگر بگيري بر ما حجت نداريم و اگر بسوزي طاقت ندارم، از بنده خطا آيد و ذلت و از تو عطا آيد و رحمت.

الهي به حق آنکه تو را هيچ حاجت نيست رحمت کن بر آنکه او را هيچ حجت نيست.

الهي در دل ما جز محبت مکار و بر اين جانها جز الطاف و مرحمت مدار و بر اين کشت ها جز باران رحمت مبار.
الهي تو بر رحمت خود و من بر حاجت خويش، تو توانگري و من درويش.

يارب زکرم به حال من رحمت کن             بر اين دل ناتوان من رحمت کن
در سينه دردمند من راحت نه                    بر ديده اشکبار من رحمت کن

الهي فراق کوه را هامون کند

الهي از مدت آرزومندي روزي ماند و از درد فراق به دل، سوزي ماند.

الهي از يادگار فردي ماند و از عمر گذشته دردي ماند و از جسم پوسيده گردي و از حسرت به سينه آه سردي.
الهي اگر توبه به بيگناهي است پس در اين جهان تايب کيست و اگر به پشيماني است پس در جهان عاصي کيست؟
الهي صبر از من رميد و طاقت من شد سست، تخم آرام کشتم بيقراري رست، نه خرسندم نه صبور و مهجورم نه رنجور.

الهي تو منزلي و دوستان تو در راه پس، نه دل عذرخواه است و نه زبان کوتاه. آفريدي ما را رايگان و روزي دادي ما را رايگان. بيامرز ما را رايگان که تو خدايي نه بازارگان.

الهي خلق به شادي از بلا برهند، من به شادي مبتلا شدم، همه شادي به خود رسانند من تو را يکتا شدم.
الهي گردن گردون رام تقدير توست و رقبه علميان مسخر تدبير توست، سر سرکشان بسته تو و جباران کشته تو و دوزخ زندان تو، فردوست بستان تو، در آسمان سلطان تو، عزت و کبريايي از آن تو، در قيامت مطيعان راحله احسان تو، بر تقيع هر نيکبخت عنوان تو.

الهي شراب شوق در جان منصور حلاج افزون شد، آن شراب در آن نگنجيد و بيرون شد، ابليس جرعه نيافت جاويد ملعون شد، به جرعه از آن شراب اويس قرني ميمون شد.

الهي فراق کوه را هامون کند، هامون را جيحون کند، جيحون را پرخون کند، داني که با اين دل ضعيف چون کند.
الهي نظر خود بر ما مدام کن و اين شادي خود بر ما تمام کن، به وقت رفتن بر جان ما سلام کن، صديقان از گناه پشيمانند و از طاعت خجل، عذر بر زبان دارند و تشوير درد.

الهي همه از حيرت به فريادند و من از حيرت شادم، دريغا روزگاري که نمي دانستم تا لطف تو را دريازم. خداوندا در آتش حيرت آويختم چون پروانه در چراغ نه جان رنج طپش ديده و نه دل الم داغ.

الهي پيوسته در گفتگويم، تا وا ننمايي در جستجويم، از بيقراري در ميدان بي طاقتي مي پويم، در ميان کارم اما نمي پويم.

بادا روزي که باز رهم از زحمت حوا و آدم

الهي مرکب وا ايستاد و قدرم بفرسود، همراهان برفتند و اين بيچاره را جز حيرت نيفزود.

الهي اگر کسي تو را به جستن يافت من تو را به گريختن يافتم، اگر کسي تو را به ذکر کردن يافت من تو را به خود فراموش کردن يافتم، اگر کسي تو را به طلب يافت من خود طلب از تو يافتم، خدايا وسيلت به تو هم تويي، اول تو بودي و آخر هم تويي.

تا در ره عشق او مجرد نشوي                   هرگز زخود خويش بيخود نشوي
دنيا همه بنده توست بر درگه او                  در بند قبول باش تا رد نشوي

الهي اين مهيمن اکرم، اي محتجب معظم، اي متجلي به کرم، اي قسام پيش از لوح و قلم، بادا روزي که باز رهم از زحمت حوا و آدم، آزاد شوم از بند وجود عدم، از دل بيرون کنم اين حسرت و ندم و با دوست بياسايم يکدم.
الهي اي نزديکتر به ما از ما ، مهربانتر از ما به ما ، نوازنده ما بي ما ، به کرم خويش نه به سزاي ما.

الهي اي حجت را ياد و انس را يادگار، خود حاضري ما را جستن چه کار؟!

الهي هر کسي را اميدي و اميد رهي ديدار، رهي را بي ديدار نه به مزد نياز است نه به بهشت کار.

الهي اي مهربان فرياد رس، عزيز آن کس که بها تو يک نفس، اي يافته و يافتني از مريد چه نشان دهند جز بي خويشتني. همه خلق را محنت از دوري است و مريد از نزديکي. همه را تشنگي از نايافت آب و مريد را از سيرابي.
الهي يافته مي جويم، با ديده ور مي گويم چه جويم که دارم، که بينم چه گويم، شيفته اين جستجويم، گرفتار اين گفتگويم.

تا جان دارم غم تو را غمخوارم                    بي جان غم عشق تو به کس نسپارم

الهي تو موجود عارفاني، آرزوي دل مشتاقاني، يادآور زبان مداحاني، چونت نخوانم که نيوشنده آواز راعياني، چونت نستانم که شاد کننده دل بندگاني، چونت ندانم که زين جهاني و دوست ندارم که عيش جاني.

يارب ز شراب عشق سرمستم کن                در عشق خودت نيت کن و هستم کن
از هر چه زعشق خود تهي دستم کن             يکباره به بند عشق پابستم کن

من کجا بودم که تو مرا خواندي

خداوندا از آن تو مي فزود و از آن بنده مي کاست تا آخر همان ماند که اول بود راست.

محنت همه در نهاد آب و گل ماست              پيش از دل و گل چه بود آن حاصل ماست

الهي آن روز کجا باز يابم که تو مرا بودي و من نبودم. تا به آن روز نرسم ميان آتش و دودم. اگر به دو گيتي آن روز را باز يابم بر سودم و اگر بود تو خود را در يابم به نبود خود خشنودم. خدايا من کجا بودم که تو مرا خواندي من نه منم که تو مرا ماندي.

الهي مران کسي را که تو خود خواندي، آشکار مکن گناهي را که تو خود پوشيدي، کريما خود برگرفتي و کس نگفت که بردار، اکنون که برگرفتي مگذار و در سايه لطف خود ميدار و جز به فضل و رحمت خود مسپار

الهي آب عنايت تو به سنگ رسيد، سنگ بار گرفت، سنگ درخت رويانيد. درخت ميوه بار گرفت چه درختي؟ درختي که بارش همه شادي ، مزه اش همه انس و بويش همه آزادي. درختي که ريشه آن در زمين وفا، شاخ آن براي رضا، ميوه آن معرفت و صفا، حاصل آن ديدار و لقا.

الهي به نام تو زبانها گويا شده، به نام تو جانها شيدا شده، بيگانه آشنا شده، زشت ها زيبا شده، کارها هويدا شده، راهها پيدا شده، به نام تو چشم مشتاقان گريان، دلهاي عارفان سوزان، سرهاي واله خروشان، تن هاي عاشقان بيجان.

تو را جويم که درمانم تو داني

الهي جانها اسير پيغام تو، عارف افتاده به دام تو، مشتاقان مست مهر از جام تو.

خوشا به حال کسي که از اين جام شربتي چشيد يا در اين راه منزلي بريد، دل وي به نور حق افروخته و به روح انس زنده و به وصال فرخنده. گهي در حيرت شهود مکاشف جلال، گهي در بحر وجود غرقه لطف و جمال.

در عشق تو من کيم که در منزل من                از وصل رخت گلي دمد بر گل من
اين بس نبود زعشق تو حاصل من                  کاراسته وصل تو باشد دل من

الهي از وجود تو هر مفلسي را نصيبي از کرم تو، هر دردمندي را طلبي است از سعت رحمت تو، هر کسي را بهره اي و از بسياري بخشش تو هر نيازمندي را قطره ايست، بر سر هر مومن از تو تاجي است و در دل هر محب از تو سراجي است و هر منتظري را آخر روز ديداريست.

الهي اين چه بدتر روزي است ترسم که مرا از تو جز حسرت نه روزي است، خداوندا از بخت خود چون بپرهيزم و از بودني کجا گريزم؟ و ناچاره را چه آميزم؟ و در هامون کجا گريزم؟

 الهي کريما دل من کان حسرت است و تن من مايه درد و غم. نيارم گفت که اين همه چرا به همراه من، نه دست رسد مرا چاره من.

مرا تا باشد اين درد نهاني                            تو را جويم که درمانم تو داني

الهي اي گشاينده زبان مناجات گويان و انس افزاي خلوت هاي ذاکران و حاضر نفس هاي رازداران.
خداوندا در حاجت کسي نظر کن که او تو را يک حاجت بيش نيست.

کي باشد کين قفس بپروازم

الهي تا آموختن را آموختم، آموخته را جمله بسوختم. اندوخته را بر انداختم و انداخته را بيندوختم، نيست را بفروختم تا هست را بيفروختم.

الهي تا يگانگي بشناختم در آرزوي بگداختم. کي باشد که گويم پيمانه بينداختم و از علايق وا پرداختم و بود خويش جمله درباختم.

کي باشد کين قفس بپروازم                در باغ الهي آشيان سازم

الهي گاه مي گويي فرود آي، گاه مي گويي بگريز، گاه فرمايي بيا، گاه گويي بپرهيز، خداي اين نشان قربت است يا محض رستاخيز، هرگز بشارت نديدم تهديد آميز، اي مهربان بردبار، اي لطيف نيک بار، آمدم به درگاه، خواهي به ناز دار و خواهي دار.

گر شوند اين خلق عالم سر بسر خصمان من                 من روا دارم نگارا چون تو باشي آن من

الهي اين دل من کان حسرت است و تن من مايه درد و غم خدايا نيارم گفت که اين همه چرا بهره من، خداوندا ما نه ارزاني بوديم تا ما را برگزيدي و نه نا ارزاني بوديم که به غلط برگزيدي بلکه به خود ارزاني کردي تا برگزيدي و هر عيب که مي ديدي بپوشيدي.

الهي تا مهر تو پيدا گشت همه مهر با جفا گشت و تا نيکي تو پيدا گشت همه جفاها وفا گشت.

غلام آن معصيتم که مرا به عذر آرد

الهي به فضل خود قايمي و به شکر خود شکور ، به علم عارف نزديکي و از وهم ها همه دور.
الهي عبدالله را از سه آفت نگاه دار از وساوس شيطاني و خواهش هاي نفساني و غرور ناداني.

الهي اگر عبدالله را خواهي گداخت دوزخي بايد پالايش او را و اگر خواهي نواخت بهشت ديگر بايد آرايش او را.
الهي کاشکي عبدالله خاک بودي تا نامش از دفتر وجود پاک بودي.

الهي اگر کاسني تلخ است از بوستان است و اگر عبدالله مجرم است از دوستان است.
الهي چون آتش فراغ داشتي دوزخ پر آتش از چه افراشتي.

الهي چون سگ را در اين درگاه بار است و سنگر او ديدار است عبدالله را با نا اميدي چه کار است.

در بارگهت سگان ره را بار است               سگ را بار است و سنگ را ديدار است
چون سگ صفت سنگدل از رحمت تو          نوميد نيم که سنگ و سگ را بار است

الهي گوهر اصطفا در دامن آدم تو ريختي و گرد عصيان بر فرق ابليس تو بيختي و اين دو جنس مخالف را با هم آميختي، از روي ادب اگر بد کرديم بر ما مگير که گرد فتنه تو انگيختي.

الهي تو دوختي درپوشيدم و آنچه در جام ريختي نوشيدم هيچ نيامد از آنچه مي کوشيدم.
الهي من غلام آن معصيتم که مرا به عذر آرد و از آن طاعت بيزارم که مرا تعجب آرد.
الهي گداي تو به کار خود شادان است، هرکه گداي تو شد در دو عالم سلطان است.
الهي غير از الم هاي تو جاي شادي نيست و جز از بندگي ات روي آزادي نيست.

الهي کار اگر به گفتار است بر سر همه گويندگان تاجم و اگر به کردار است چون سليمان به موري محتاجم.
الهي کدام درد بود ازين بيش که معشوق توانگر و عاشق درويش.
الهي من کيستم که تورا خواهم چون از قيمت خود آگاهم. از هرچه مي پندارم کمترم و از هر دمي که مي شمارم بدترم.
الهي بر سر از خجالت گرد داريم و در دل از حسرت درد داريم و رخ از شرم گناه زرد داريم.

منم بنده عاصيم رضاي تو کجاست                 تاريک دلم نور و ضياي تو کجاست
ما را تو بهشت اگر بطاعت بخشي                  آن بيع بود لطف و عطاي تو کجاست

اگر پخته ام سوخته ام کن

الهي بر هر که داغ محبت خود نهادي، خرمن وجودش را به باد نيستي در دادي.
الهي همه آتش ها بي محبت تو سرد است و همه نعمتها بي لطف تو درد است.

الهي مخلصان به محبت تو مي نازند و عاشقان به سوي تو مي تازند. کار ايشان تو بسز که ديگران نسازند، ايشان را تو نواز که ديگران ننوازند.

الهي محبت تو گلي است محنت و بلا خار آن، آن کدام دل است که نيست گرفتار آن.
الهي از هر دو جهان محبت تو گزيدم و جامه بلا بريدم و پرده عافيت دريدم.
يارب ز شراب عشق سرمستم کن                    وز عشق خودت نيست کن و هستم کن
از هرچه بجز عشق خودت تهي دستم کن           يکباره به بند عشق پا بستم کن

الهي چون در تو نگرم از جمله تاجدارانم و تاج بر سر و چون در خودم نگرم از جمله خاکسارانم و خاک بر سر.
الهي مرا دل بهر تو در کار است وگرنه با دل چکار است، آخر چراغ مرده را چه مقدار است؟

الهي تا به تو آشنا شدم از خلق جدا شدم، در دو جهان شيدا شدم، نهان بودم و پيدا شدم.

ني از تو حيات جاودان مي خواهم                 ني عيش و تنعم جهان مي خواهم
ني کام دل و راحت جان مي خواهم                هر چيز رضاي توست آن مي خواهم

الهي اگر مستم و اگر ديوانه ام از مقيمان اين آستانه ام، آشنايي با خود ده که از کاينات بيگانه ام.

الهي در سر خمار تو داريم. در دل اسرار تو داريم و به زبان اشعار تو داريم. اگر گوييم ثناي تو گوييم و اگر جوييم رضاي تو جوييم.

الهي بر عجز خود آگاهم و بر بيچارگي خود گواهم، خواست خواست توست. من چه خواهم؟

گر درد دهد بما و گر راحت دوست               از دوست هر آن چيز که آيد نيکوست
ما را نبود نظر به خوبي و بدي                    مقصود رضاي او خشنودي اوست

الهي اگر خامم پخته ام کن و اگر پخته ام سوخته ام کن.

الهي ما از غافلانيم نه از کافران

الهي شاد بدانيم که اول تو بودي و ما نبوديم. کار تو در گرفتي و ما نگرفتيم. قسمت خود نهادي و رسول خود فرستادي...

الهي هرچه بي طلب به ما دادي به سزاواري ما تباه مکن و هر چه به جاي ناکرد از نيکي به عيب ما از ما بريده مکن و هر چه سزاي ما ساختي بنا بسزايي ما جدا مکن.

الهي آنچه ما خود کشتيم به بر ميار و آنچه تو ما را کشتي آفت ما از آن باز دار.

الهي از نزديک نشانت مي دهند و برتر از آني و دورت پندارند و نزديکتر از جاني. موجود نفس هاي جوانمرداني، حاضر دل هاي ذاکراني. ملکا تو آني که خود گفتي و چنان که گفتي آني.

الهي در اين درگاه همه ما نيازمند روزي باشيم که قطره اي از شراب محبت بر دل ما ريزي تا که ما را بر آب و آتش بر هم آميزي.

الهي ديگران مست شرابند و من مست ساقي، مستي ايشان فاني است و از من باقي.

مست توام از جرعه و جام آزادم                    مرغ توام از دانه و دام آزادم
مقصود من از کعبه و بتخانه تويي تو              ورنه من از اين هر دو مقام آزادم

الهي روزگاري تو را مي جستم خود را مي يافتم، اکنون خود را مي جويم و تو را مي يابم.

الهي تا از مهر تو اثر آمد، ديگر مهر ما به سر آمد.

الهي اي مهربان فريادرس، عزيز آن کس که او با تو يک نفس، نفسي که آن را حجاب نايد از پس.
الهي گهي به خود نگرم گويم از من زارتر کيست؟ گهي به تو نگرم گويم از من بزرگوارتر کيست؟
الهي اي سزاي کرم، اي نوازنده عالم، نه با وصل تو اندوه است و نه با ياد تو غم.
الهي اداي شکر تو را هيچ زبان نيست و درياي فضل تو را هيچ کران نيست و سر حقيقت تو بر هيچ کس عيان نيست، هدايت کن بر ما رهي که بهتر از آن نيست.

يارب ز ره راست نشاني خواهم          باز باده آب و خاک جاني خواهم
از نعمت خود چو بهره مندم کردي       در شکرگزاريت زباني خواهم

الهي ما از غافلانيم نه از کافرانيم، نگاهدار تا پريشان نشويم و در راه آر تا سرگردان نشويم.

الهي پسنديدگان تو را به تو جستند و به تو پيوستند، ناپسنديدگان تو را به خود جستند و بگسستند. نه او که پيوست به شکر رسيد، نه او که گسست به عذر رسيد.

الهي تا به تو آشنا شدم از خلق جدا شدم

الهي هر که تو را شناسد کار او باريک و هر که تو را نشناسد راه او تاريک. تو را شناختن از تو رستن است و به تو پيوستن از خود گذشتن است...

الهي بر من آراستي خريدم و از هر دو جهان دوستي حضرت تو گزيدم.
الهي اگر طاعت بسي ندارم در هر جهان جز تو کسي ندارم.
الهي تا به تو آشنا شدم از خلق جدا شدم و در هر جهان شيدا شدم نهان بودم پنهان شدم.
الهي از بنده با حکم ازل چه برآيد و بر آنچه ندارد چه بايد. کوشش بنده چيست؟ کار خواست تو دارد به جهد خويش نجات خويش کي تواند؟

الهي اي سزاي کرم و اي نوازنده عالم، نه به آخر شاديست نه با ياد تو غم، خصمي و شفيعي و گواهي و حکم.
الهي تو دوستان را به دشمنانت مي نمايي، درويشان را غم و اندوه دهي، بيمار کني و خود بيمارستان کني، درمانده کني و خود درمان کني، از خاک آدم کني و بادي چندان احسان کني، سعداتش بر سر ديوان کني و فردوس او را ميهمان کني، مجلسش روضه رضوان کني، ناخوردن گندم با وي پيمان کني و خوردن آن در علم غيب پنهان کني، آن که او را زندان کني و سالها گريان کني، جباري تو کار جباران کني، خداوندي تو کار خداوندان کني، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کني.

الهي از پيش خطر و از پس راهم نيست، دستم گير که جز تو پناهم نيست.
الهي دستم گير که دست آويز ندارم و عذرم بپذير که پاي گريز ندارم.
الهي خود را از همه به تو وابستم، اگر بداري تو را پرستم و اگر نداري خود پرستم نوميد مساز بگير دستم.
الهي اي دورنظر و اي نيکو حضر و اي نيکوکار نيک منظر، اي دليل هر برگشته، و اي راهنماي هر سرگشته، اي چاره ساز هر بيچاره و اي آرنده هر آواره، اي جامع هر پراکنده و اي رافع هر افتاده. دست ما گير اي بخشنده بخشاينده.

الهي کار آن دارد که با تو کاري دارد. يار آن که دارد چون تو ياري دارد. او که در هر دو جهان تو را دارد هرگز کي تو را بگذارد.

الهي در سر گريستني دارم دراز. ندانم از حسرت گريم يا از ناز. گريستن از حسرت بهر يتيم و گريستن شمع بهر ناز، از ناز گريستن چون بود اين قصه ايست دراز.
الهي يک چند به ياد تو نازيدم، اينم بس که صحبت تو ارزيدم.
الهي نه جز از ياد تو دل است نه جز از يافت تو جان، پس بيدل و بي جان کي توان؟
الهي ياد تو در ميان دل و زبان است و مهر تو ميان سر وجان.

مرا ديده‌اي ده که از هر نظري بهشتي سازم

الهي اين همه نوازش از تو بهره ماست که در هر نفس چندين سوز و نور غايت تو پيداست. چون تو مولايي که راست؟ و چون تو دوستي کجاست؟
الهي خود کردم و خود خريدم، آتش بر خود، خود افروزانيم، از دوستي آواز دادم دل و جان را فرا ناز دادم، اکنون که در غرقابم دستم گير که گرم افتادم.

هر روز من از روز پسين ياد کنم                 بر درد گنه هزار فرياد کنم
از ترس گناه خود شوم غمگين باز                از رحمت او خاطر خود شاد کنم

الهي چه ياد کنم که خود همه يادم. من خرمن نشان خود فرا باد دادم. ياد کردن کسب است و فراموش نکردن زندگاني و راي دو گيتي و کسب است چنانکه داني.

الهي چندي به کسب تو ياد تو ورزيدم، باز يک چندي به ياد خود را نازيدم. اکنون که ياد بشناختم خاموش گرديدم، چون من کيست که اين مرتبت را بسزيدم، فرياد از ياد به اندازه ديدار بهنگام  و از آشنايي به نشان و دوستي به پيغام.
الهي کار آن کس کند که تواند. عطا آن کس بخشد که دارد. پس بنده چه تواند و چه دارد؟

الهي تو دوختي من در پوشيدم و آنچه در جام ريختي نوشيدم هيچ نبايد از آنچه کوشيدم.
الهي چون تو توانايي کر توان است، در ثناي تو که را زبان است و بي مهر تو که را سر و جان است.
الهي به شناخت تو زندگانيم، به نصرت تو شادانيم، به کرامت تو نازانيم و به عزت تو عزيزانيم.
الهي ما که به تو زنده ايم هرگز کي ميريم، ما که به تو شادمانيم کي اندوهگين شويم، ما که به تو نازانيم چون بي تو به سر آريم، ما که به تو عزيزيم هرگز چون ذليل شويم.
الهي چه غم دارد که تو را دارد و که را شايد که تو را نستايد، آزادا آن نفس که به ياد تو بازان و آباد آن دل که به مهر تو نازان و شاد آن کس که با تو در پيمان است.

ما را سر و سوداي کس ديگر نيست        در عشق تو پرواي کس ديگر نيست
جز تو دگري جاي نگيرد در دل             دل جاي تو شد جاي کس ديگر نيست

الهي هرکه تو را جويد اين قدر راست خيزي بايد يا به تيغ ناکامي او را خونريزي بايد. هرکه قصد تو کند روزش چنين است يا بهره درويش خود چنين است.

الهي همگان در فراق مي سوزند و دوستدار در ديدار، چون دوست ديده ورگشت دوستدار را شکيبايي چه کار؟
الهي با بهشت چه سازم و با حور چه بازم؟ مرا ديده اي ده که از هر نظري بهشتي سازم.

بهشت بي ديدار تو زندان است

الهي گل بهشت در چشم عارفان خار است و جوينده تو را با بهشت چه کار است؟
الهي اگر بهشت چشم و چراغ است بي ديدار تو درد و داغ است.
الهي بهشت بي ديدار تو زندان است و زنداني به زندان برون نه کار کريمان است.
الهي اگر به دوزخ فرستي دعوي دار نيستم و اگر به بهشت فرمايي بي جمال تو خريدار نيستم. مطلوب ما بر آر که جز وصال تو طلبکار نيستم.

روز محشر عاشقان را با قيامت کار نيست             کار عاشق جز تماشاي وصال يار نيست
از سرکويش اگر سوي بهشتم مي برند                   پاي ننهم که در آنجا وعده ديدار نيست

الهي تو ما را جاهل خواندي از جاهل جز خطا چه آيد؟ تو ما را ضعيف خواندي از ضعيف جز خطا چه آيد؟
الهي تو ما را برگرفتي و کسي نگفت که بر دار. اکنون که برگرفتي وا مگذار و در سايه لطف و عنايت خود ميدار.
الهي عارف تو را به نور تو مي داند و از شعاع وجود عبارت نمي تواند، موحد تو را به نور قرب مي شناسد و در آتش مي سوزد ، مسکين او که تو را به صنايع شناخت درويش او که تو را به دلايل جست از صنايع آن بايد جست که از آن گنجد و از دلايل آن بايد خواست که از آن زيبد.

الهي داني چه شادم، نه آن که به خويشتن به تو افتادم، تو خواستي من نخواستم، دولت بر بالين ديدم چون از خواب برخاستم.

الهي چون من کيست که اين کار را سزيدم، اينم بس محبت تو را ارزيدم.

الهي از آن خوان که بهر پاکان نهادي نصيب من بينوا کو، اگر نعمتت جز بطاعت نباشد پس آن را بيع خوانند لطف و عطا کو؟ اگر در بها مزد خواهي ندارم و اگر بي بها بهي بخش ما کو؟ اگر از سگان تو ام استخواني و اگر از کسان تو مرحبا کو؟

الهي يک دل پر درد دارم و يک جان پر زجر، خداوندا اين بيچاره را چه تدبير، بار خدايا در ماندم از تو ليکن درماندم در تو، اگر غايب باشم گويي کجايي و چون به درگاه آيم در را نگشايي.
الهي هرکس را آتش در دل است و اين بيچاره آتش بر جان، از آن است که هرکس را سروساماني است و اين درويش را نه سر و نه سامان.
الهي موجود نفس هاي جوانمرداني، حاضر ذاکراني، از نزديک نشانت مي دهند و برتر از آني و از دورت مي پندارند نزديکتر از جاني.
 

بازگشت به صفحه نخست